روایت غریب!
بهنام خداوند خوبی و مهر
خیلی وقت بود که میخواستم بروم. بالاخره رفتم و نشستیم و داستان خواندیم و با هم شدیم و در خانه نماندیم.
از پلهها بالا رفتم. سیدمهدی بعد از من آمد. حیدری نشسته نبود. شاید داشت کتابهاش را مرتب میکرد. بعد که نشستیم سیدمهدی آمد. نه هنوز ننشسته بودیم. هر سه با هم نشستیم. همیشه که اینطوری پیش نمیآید که با هم بنشینیم. اصلا هیچ وقت اینطور نمیشود. حالا که یکبار معلوم نیست چطور شده دیگر میخواهم با هم بنشینیم. صندلی که زیاد نبود. سه - جهار تا ولی خوب همانها که بود خیلی راحت و نشستنی بود. سید داستانس را خواند و من هم گوش کردم. قبلا هم میخواند ولی این یکی خیلی بهتر شده بود. همهاش میخواند و من نمیخواندم و فقط نقد میکردم و نقل میگفتم. خوب شده بود، داستانش را میگویم. به نظر من که خوب از آب درآمده بود.
بعدا هم همهاش از این و آن نگفتیم، وقتی پایین آمدیم از پلهها و با هم رفتیم داخل دستهها و از درازای خیابان چهارمردان بالا آمدیم. سیگارش را روشن کرده بود. من نکشیدم. خیلی وقت بود نمیکشیدم. نشانم داد ولی بازهم از همان داستان و داستان نویسی گفتیم و نه چیزی دیگر و رفتیم تا سر خیابان. جایی که دستهها بالا میآمدند تا از سرهای بر نیزه رفته روایت کنند و ما نتوانیم دیگر داستان بگوییم و راه خود رابگیریم و برویم تا ازهم جدا شویم، در این اندیشه که راستی چگونه آن نیزهها با سرها بالا رفتهاند؟ برنگشتیم و نگاه نکردیم و هرکداممان راه خودش را گرفت و رفت تا از هم دور افتادیم.
از پلهها که بالا رفته بودیم قرارمان این نبود و به حیدری هم چیزی نگفته بودیم. نمیشد چیزی را پیشبینی کرد. از کجا میدانستیم که سرها چگونه بالای نیزه رفته و اصلا روایت درست این بالارفتن چه بوده و ما که از خیابان بالا رفتیم هم ندیدیم که سری بالای نیزه رفته باشد.
برگشتم و سید را ندیدم. ندیدم از کدام طرف رفت! قرارمان این بود که اینجا همدیگر را ببینیم. جلوی این دستههای روایتگر که هر کدام چیزی میگویند و روایتگرانشان چیزی را روایت میکنند که ندیدهاند و معلوم نیست چطور به آن اعتقاد پیدا کردهند! جلوی این دستهها قرار بود ببینیم همدیگر را و روایت درست را از زبان کس دیگری بشنویم.