سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فاجعه

به نام خداوند دستان گزار
دیر وقت بود و تو هنوز نخوابیده بودی و بی هیچ توشه ای راهی گورستان بودی و نمی خواستی هیچ کس ببیندت و حوصله نداشتی حتی خودت را در آینه ببینی. این بود که ژولیده و سراسیمه از ده بیرون زدی و من زاغ سیاهت را چوب می زدم. بهتر بگویم من زاغت را می زدم. اوضاعت واقعا چندش آور بود. بهتر بگویم خیلی زاغارت شده بودی. نمی خواستم بیشتر از این حالت گرفته شود. سرازیر که شدی از تپه و بالا آمدی از دیوار گورستان، دیدمت که داری لخت می شوی. رویم را برگرداندم تا عورتت را نبینم، ولی دیدم. دیگران هم دیده بودند. می ترسم الآن هم که سپیده دارد می زند، مردم سر برسند و لاشة گندیده ات را لخت و عور ببینند. آره بهتر است همین آشغال ها را بریزم رویت تا لا اقل دیگر چشمهام به تو نیفتد.
می روم نکند مردم سر برسند و من را باعث بانی آن بدانند. اما بگذار ببینم نکند آنها دارند می آیند سراغ من؟ یعنی با من چه کار دارند؟ خدایا من از دست این دیوان سیاه رو که قیافه های زشت و کریهی دارند متنفرم. خدایا مبادا من را به آنها واگذار کنی؟ خدایا تو خود هرچه می خواهی کیفرم کن ولی فقط به دست خودت نه به دستان اینان!
می روم بالاتر و یقین پیدا می کنم که دیگر دستم حتا به تو هم نمی رسد.
فاتحه ای برایت می خوانم و بی آنکه ببینندم، از گورستان دور می شوم و منتظر می مانم تا ببرندم.
تو همچنان ساکنی و بوی تعفنت دست های مردم را بر دهانشان بالا برده و دهانشان را به نفرین تو آغشته است.
اینجا دیگر کسی از تو نمی گوید، جز من که داستانت را باز می گویم و حیف می خورم بر آن هنگام که با هم شروع کردیم و نفهمیدیم چطور کار به اینجا رسید.